تب‌های اولیه

گذار آگاهي به خودآگاهي از مسير امر مطلق

گذار آگاهي به خودآگاهي از مسير امر مطلق

نویسنده: محمدعلی مرادی

اگر بتوان در تاريخ فلسفه قله‌هایی را تصور كرد، بايد گفت هگل يكي از همين قله‌هاست كه توانسته ابعاد فلسفه را در سطحي كيفي ارتقا دهد و تاريخ و جامعه را در فلسفه ادغام كند يا به عبارت بهتر جامعه، تاريخ و اقتصاد را موضوع فلسفه قرار دهد.

ازاین‌رو می‌توان بر اين تز پافشاری كرد كه هگل بنیان‌گذار علوم اجتماعي در دوره نوين است. دستاوردهاي تئوريك هگل فراوان است، اما مهم‌ترین آن‌ها «پدیده‌شناسی روح» است. در ادامه می‌کوشم درگيري نظري هگل را به‌طور اجمالي بيان كنم. شلينگ و فيشته فلسفه را به انزوا بردند. هگل می‌خواست از طريق پدیده‌شناسی دوباره فلسفه را از انزوا درآورد. او با توصيفي كه از مفهوم پیش‌آگاهی ارائه می‌کند، می‌کوشد براي فلسفه به‌مثابه دانش مطلق جايگاهي بلند و ضروری فراهم كند. او با به‌کارگیری اسلوب ديالكتيك می‌کوشد از اين انزواي فلسفه جلوگيري كند. چراكه روانشناسي جايگزين فلسفه شده بود، به اين شكل كه فلسفه تنها به آگاهي فردي می‌پرداخت؛ اما روح در بستر «آگاهي و خودآگاهی» خرد و روح، اخلاق اجتماعي (Sittich) و دين است كه بايد گذر كند و به اين امر فلسفه نه به‌طور بی‌واسطه با «سهش» (Anschauung) تنها بلكه از طريق رسانه خرد يعني مفهوم بايد نائل آيد. چراكه مفهوم ابزار فكر است و در نزد هگل اين تفكر مفهومي است كه تفكر راستين است. این‌چنین است كه وي در «علم منطق» يك جلد را به آموزه مفهوم اختصاص داده است. اگرچه فيشته با آموزه «دانش» (Wissenschaftleher) خود كوشيد يك سيستم هويت دار ايجاد كند كه به‌مثابه يك ارگان فلسفيدن در «بينش خردمندانه» (intellekuelle Anschauung) تعين يافته است، اما هم فيشته و هم شلينگ مسائل را بسيار متفاوت می‌فهمیدند.

شلينگ موضوع را کاملاً هنري درك می‌کرد و آن را به‌مثابه استعداد شاعرانه به كار می‌برد و فيشته از يك اخلاق سخت‌کوشانه كه بيشتر متكي به يك «خواست پرانرژی» است به دفاع برمی‌خاست. ازاین‌رو او نگاهي تحقيرآميز به طبيعت تسخیرشده داشت و طبيعت را همچون يك «شيء در خود» می‌دید، همچون يك زمين لغزنده كه بر خودش استوار است؛ اما درهرصورت هر دو ناپايداري را ستايش می‌کردند. آن ناپایداری‌ای كه بيرون ايستاده است و بايد آن را شناخت تا از طريق اين شناخت بخشي را پيشگويي كنند و بخشي را در چارچوب آموزه يقين مستدل كنند. اين وضيعت فلسفه را به انزواي جدي برده بود و آن را دچار گونه‌ای فرماليسم كرده بود و به‌تدریج به‌طور كامل غيرقابل فهم شده بود. اينجاست كه فهم به فلسفه «بازتابي» يا «تأملی» (Reflexion) نيازمند شده بود. در اينجا مسئله‌ای كه طرح می‌شود اين است كه چگونه می‌توان جهان پرآشوب را به‌گونه‌ای وحدت داد.

هگل در «پدیده‌شناسی» می‌کوشد تا به مقابله با شلينگ، برخيزد. او بيان می‌کند كه «نافهمي صوري» فقط در امر نامتعين قرار دارد. آنچه تعين دارد، قابل‌فهم است. فرمالیست‌ها ازآنجاکه در ساختن يك قطعه هنري، تنها تا زماني كه از آن متأثر هستند، به آن بها می‌دهند، چيزي نمی‌آموزند. ازاین‌رو در خطا هستند كه می‌توان اين وحدت را در امر هنري پيدا كنند. اينجا می‌توان گفت كه ادعاي ايشان در سپهري درست است كه وحدت در مقابل قرار دارد و می‌خواهد از خير و شر صحبت كند؛ اما وحدت در هرلحظه‌ای به دست نمی‌آید. زيرا محتاج امر مطلق است. امر مطلقي كه هم‌زمان تك بايد باشد و بتواند ايفاي نقش كند. براي فائق آمدن به اين آشوب است كه قدرت شگرف فهم و شناخت خرد روي امر واقع تأمل می‌کند و «همه واسطه‌های شناخت در مطلق» جهت می‌یابد. اينجا حق فردي عمل می‌کند تا در سطوحي از آگاهي كه در آن روح، زمان را درمی‌یابد بتواند جوهر زندگي را به تفكر بركشد و آنچه را كه بی‌واسطه است در ايمان متجلي كند و به‌صورت امري اطمینان‌بخش كه ناشي از يقين است، هويدا سازد.

در اين سطح از آگاهي كه ناشي از تأمل است، مسئله‌ای پيش می‌آید كه اين تأمل واجد ظرفیت‌هایی نيست كه كاركرد جوهري داشته باشد. ازاین‌رو «در خود» عمل می‌کند تا از طريق اين «در خود عمل كردن» به «خودآگاهي» دست يابد. پس جوهري را مطالبه می‌کند تا با اتكا به آن دوباره فلسفه را بسازد و اين تنها زماني ممكن خواهد شد كه فلسفه به «دانش» (Wissenschaften) ارتقا پیداکرده باشد. اين امر زماني ممكن خواهد شد كه بازمان نسبت برقرار كند و جوهر به سوژه «ارتقا» (Aufheben) يابد و دريابد آنچه واقعيت دارد، حقيقت است و خود را از طريق ديگر شدن هويدا سازد. تنها از طريق «سوژه» است كه انسان می‌تواند، امر واقع را در چارچوب سيستم تألیف و امر مطلق را در خود «ترسيم» (Darstellen) كند. اين امر جز از اين طريق كه روح امر واقع را كه تحت عنوان جوهر روحي می‌فهمد، «در خود» و «براي خود» فراهم آورد و اين آغاز هستي است كه با نيستي درهم می‌آمیزد و ارتقا می‌یابد.

اين خودآگاهي كه با دانستن همراه است نوعي «شدن» است: شدني كه درواقع شدن روح در مسير امر مطلق است تا در اين مسير، «دانستن» به «دانش» ارتقا يابد. اين وظیفه‌ای است كه «پدیده‌شناسی» براي خود پيش رو می‌نهد: كار طولانی‌ای كه از طريق دانستن از پایین‌ترین سطح تا بالاترين سطح، كه رسيدن به امر مطلق است، صورت می‌گیرد. هگل در مقدمه «پدیده‌شناسی روح» می‌خواهد «فرد» را از «فرد عمومي» يا همان «سوژه» كه به روح ارتقا يافته، مجزا كند. او با استدلال‌های فريز كه می‌خواهد همچون كانت و فيشته به امر ترافرازنده بپردازد، اما با روانشناسي فرسخت درهم می‌آمیزد، مقابله می‌کند.

فيشته «من ناب» را از «من تجربي» تفكيك می‌کند و در همين سطح است كه هگل «جوهر روحي» يعني «فرد عمومي» و «من مطلق» را از «من مشخص» جدا می‌کند.

پدیده‌شناسی می‌خواهد نشان دهد كدام ساختاري از انسانيت می‌تواند در جهت دانستن مطلق ممكن شود و تحت چه شرايطي فرديت خود را در دانش مطلق محقق می‌سازد. ازاین‌روست كه فلسفه هگل روانشناسي نيست، بلكه تاريخ را پایه‌گذاری می‌کند و از طريق آموزه تاريخ است كه روح تعين می‌یابد؛ اما نبايد فراموش كرد كه اين تاريخ مفهومي است كه ترسيم (Darstellen) می‌شود. اين تاريخ مفهومي نمی‌خواهد رؤیت كند كه روح چگونه خود را تناور ده می‌کند، بلكه می‌خواهد نشان دهد كه روح چگونه «بايد» خود را گسترش دهد. اين امر با اسلوب واقعي موردتوجه قرار می‌گیرد. هگل آن را به‌عنوان فلسفه نظر ورزانه و منطق خاص آن معرفي می‌کند. منطقي كه متكي به ديالكتيك است و قسمتي از آن قابل تفكر نيست، چراكه واجد تناقض است.

اكنون روشن می‌شود كه چگونه پدیده‌شناسی همواره به جلو نظاره می‌کند. آنچه آگاهي «براي ما» بود و حالا «براي خود» خواهد شد، واقع امري بود كه شلينگ با «ایدئالیسم ترافرازنده» آن را بيان كرد و در «آموزه دانش» فيشته با عنوان «حكمت پیش‌رونده كه در خود متناقض است» بيان می‌شود. فيشته كوشيد با به‌کارگیری اسلوب، تصور درستي درباره ماهيت طبيعت بيابد: امري كه فيشته موفق نشد اما هگل تنها با اسلوب ديالكتيك، اين مهم را تحقق داد.

مهم‌ترین وجه ديالكتيك نفي معين است. نفی‌ای كه امر مثبت را در درون دارد و اسلوب واقعی‌ای كه دنبال می‌کند، حركت هستنده است تا جايي كه «ديگري» شود. ازآن‌رو روح به هستنده توجه می‌کند. هستنده ای كه آگاهي را بی‌واسطه در اختيار دارد و تناوردگی‌اش را به‌گونه‌ای دنبال می‌کند تا خود را در ساختار آگاهي هستي تعين دهد: يعني از طريق تجربه و راه طبيعي به‌سوی دانستن حركت می‌کند. به این‌سان است كه «نفس» به «روح» متحول می‌شود و «برابر ايستا» نه‌تنها توصيف كه جزئی از دانش می‌شود. اينجا روح خود را در ساختار می‌یابد تا مفهومش را در پایین‌ترین سطح بيابد و بتواند به آن‌چنان نائل آيد تا به مطلقي دست يابد كه مطلق خطا نباشد و اين امر مطلق، ساختار دانستن را به‌سوی امر واقع رقم می‌زند. اين مطلق امر واقع می‌کوشد ساختار دانستن را تحت سيطره قرار دهد و آن را تكميل كند.

 

 

پانوشت: 

روزنامه اعتماد، شماره 2480 به تاريخ 8/6/91، صفحه 12 (انديشه)

تعداد بازدید : 245

تب‌های اولیه