تبهای اولیه
نویسنده: محمد علی مرادی
در جهان دانش اقتصاد چندی است توجه به فرهنگ بهمثابه مؤلفه جدی طرحشده است، این توجه به فرهنگ از منظرهای متفاوت و متکثر مطرحشده است، نخست این توجه از این منظر طرحشده است که محققان اقتصادی به تفاوتهای فرهنگی روبرو شده بودند بدین شکل که عدم کارکرد تئوری اقتصادی را ناشی از تفاوتهای فرهنگی ارزیابی میکردند.
درواقع این رویکرد فرهنگ را مانعی میداند که محقق از فهم آن عاجز است اما رویکرد دیگری که به این نسبت توجه میکرد رویکردی بود که میکوشید در نسبت فرهنگ و اقتصاد بهگونهای اندیشه کند تا نشان دهد چگونه پدیدههای اقتصادی همچون اخلاق در توسعه و تناوردگی اقتصاد مؤثر بوده است. میتوان گفت ماکس وبر در کتاب «اخلاق پروتستان و روح سرمایهداری» بر آن تأکید داشته است. در آلمان نظریههایی که در مکتب تاریخی مطرح میشدند نیز بر این نکته بهگونهای دیگر تأکید داشتند اما مباحثی که در دوران اخیر مطرحشده است بیشتر در رابطه با کالاهای فرهنگی بهویژه کالاهای هنری طرح شد. بدین شکل که کوشش شد تا که رفتار مصرفکننده را نهتنها از طریق رضایت از خواستههای موجود بلکه بیشتر بر مبنای میل شدید به نو بودن و تازگی موردتوجه قرار دهد. این دیدگاه از تحلیلهای روانشناسی در رفتار اقتصادی بهره میگیرد. بهتدریج اولین تحقیقات درباره بازار هنر صورت گرفت و تحقیقاتی که درباره اقتصاد موزهها و ابنیه صورت گرفت. در اواخر دهه 70 در استرالیا تحقیقاتی درباره هنرهای نمایشی صورت گرفت که در مدلهایی را ایجاد کردند که این مدلها امروز در اقتصاد فرهنگی کاربردهای جدی دارد. درواقع میتوان گفت که رویکرد جدید در اقتصاد فرهنگی بیشتر توسعه تحقیقات در صنایع خلاق بوده است که این صنایع عبارتند از معماری، تبلیغات، بازار آثار هنری، عتیقهجات، صنایعدستی، طراحی، فیلم موسیقی، هنرهای نمایشی، نشر، رادیو و تلویزیون، بدین شکل است که مؤلفه اصلی اقتصاد فرهنگی توجه به صنایع خلاقانه و هنر بوده است. اما میتوان گفت اقتصاد فرهنگی درروند توسعه و تناوردگی خود بهمثابه یکرشته آکادمیک فراتر از آثار هنری خواهد رفت و ازاینرو مستلزم توجه به مبانی فلسفی و نظری آن است که از رهگذر آن بتوان رویکردی جدید از منظر استاتیک به جهان اقتصاد داشت. در این مقاله کوشش میشود تا که به مبانی فلسفی آن موضوع پرداخته شود، ابتدا کوشش میشود تا مبانی فلسفی اقتصاد کلاسیک تشریح شود. آنگاه تغییر مبانی آن و حرکت از اقتصاد کلاسیک به اقتصاد فرهنگی بیان شود و به ظرفیتهای لازم که در این زمینه با توجه به دستاوردهای دانش فلسفه وجود دارد، تأکید شود اما میتوان گفت اقتصاد فرهنگی میتواند اما نیز بدیل اقتصادی در مقابل اقتصاد مرسوم باشد که کمتر به محیطزیست و نیروی کار خلاقانه توجه میکند ازاینرو فرمی از اقتصاد را میتوان حداقل از جنبه تئوریک در نظر داشت که بیشتر از همه به عنصر خلاقانه به همراه هنجارها و ارزشهایی که در بستر فرهنگهای معین تکوین یافته توجه نشان میدهد و اکنون میتوان این ظرفیت را داشته باشد که در آینده در جهان مشیت جوامع انسانی پرورده و تناورده شود. این مستلزم پرداختن به مبانی علوم است و پرداختن به مبانی علوم بیش از هر چیز بحثی فلسفی است. چراکه فلسفه دانشی است که به مبانی میپردازد. در این نوشتار کوشش میشود به مبانی فلسفی علم اقتصاد پرداخته و تا شرایط امکان اقتصاد فرهنگی را با تغیر در مبانی موردبحث قرار دهد.
ظهور روشنگري و شکلگيري علم اقتصاد نوين
دوران جديد با روشنگري آغاز شد. نتايج اين دوران، زندگي بشر را دگرگون کرد و چهرهی کرهی زمين بهطورجدی تغيير يافت. اين دوران، از زواياي متفاوت اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و انديشهاي مورد تأمل و بررسي قرارگرفته است. از جنبهی انديشهاي، دوران روشنگري با ظهور کتاب «شهريار» ماکياولي در سال1513 آغاز و با کتاب «سنجش خرد ناب» کانت در سال 1781 خاتمه يافت. در اين دوران، ميتوان گفت هفده کتاب حائز اهميت نوشتهشده که يکي از اين کتابها، کتاب آدام اسميت، بنیانگذار علم اقتصاد نوين است. ازاینرو براي فهم بسترهاي فکري اين دوران لازم است، زمينههاي فکري آن را در علوم دريابيم.
يکي از مهمترين چهرههاي اين دوران توماس هابس است که ميتوان گفت، نسبت به آدام اسميت جايگاه استادي داشته است. هابس به چالش جدي با ارسطو برخاست و در اين چالش، در عرصهاي متفاوت به نقد جدي ارسطو مبادرت کرد. هابس بهجاي انسانشناسي که واجد همکار سياسي است، يک انسانشناسي که به دنبال ستيز اقتصادي است، مينشاند؛ بهجاي جوهر که با طبيعت در هماهنگي قرار دارد، خردي را پايه گذاشت که ميکوشد همهچيز را بهينه و ابزاري کند؛ بهجايTeleologie (غايتشناسي) مفهوم طبيعت، يک مفهوم مکانيکي-عليتي از طبيعت را قرار میدهد؛ بهجاي وحدت طبيعت و سياست، تقابل بين سياست و طبيعت قرار میدهد؛ بهجاي يک تئوري براي زندگي خوب، يک تئوري براي حفظ خود قرار میدهد؛ بهجاي جماعت سياسي بهمثابهی غايت طبيعت، دولت بهمثابهی ابزار بهرهمندي قرار میدهد؛ بهجاي انساني که در وابستگي به ديگران است، انسان غيرِاجتماعي بدون رابطه قرار میدهد که تنها از طبيعت، کيهان و نظام آفرينش بهطور فردي فروافتاده است و تنها بهطور فردي و براي فهم فرديت خويش عمل ميکند؛ با اين تغييرات بنيادين، هابس نظريهی دولت خود را طراحي ميکند. اما آنچه بسيار مهم است، تأکيد هابس بر منافع اقتصادي است، بدين شکل که در زندگي سياسي نزد ارسطو، منافع اقتصادي نقشي بازي نميکند؛ چراکه عضو polis، يک بورژوا يا کسي که کالايي توليد کند، نيست. اما در جامعهاي که هابس متصور ميشود، توجه به منافع اقتصادي مهمترين ويژگي شهروند است. اينها زمينههايي نظري بودند که آدام اسميت بر اساس آنها، Oconomicus Homo را صورتبندي کرد و اتيک را به اکونومي تغيير داد.
در چنين بستري بود که نيوتن، بزرگترين انقلاب را در فيزيک بهطور عام و در علوم طبيعي بهطور خاص ايجاد کرد. نيوتن از جنبهی اسلوب به مفهوم زمان و مکان بهگونهاي ديگر انديشيد. او زمان را مطلق فرض کرد؛ چیزی که گاليله در انديشهی قانون طبيعي درک کرده بود، اما فقط توانسته بود کاربرد اين قانون را در موارد منفرد پديدارهاي طبيعي نشان دهد. اما نيوتن توانست دريابد که اين قانون دقيق که بر اجزا جاري است، بر کل نيز حاکم است و کوشيد آن قانون را با مفاهيم رياضي تبيين کند، بدين شکل از سوي گاليله، بيکن، دکارت و هابس، ادراک ويژهاي نسبت به طبيعت صورتبندي شد. اما اين رابطهی عملي با طبيعت نياز به تحول ديگري داشت؛ چراکه از جنبهی ابزار کار، نياز به ابزاري ديگر داشت که بايد در رياضي شکل ميگرفت.
درواقع، قبل از آنکه هندسهی تحليلي اين توانايي را بيابد، به قلهی پيشرفت خود نرسيده بود و میبايست منتظر بسط فرايندهاي نمادگرايي جبري بماند. نيوتن میبايست کميت متغير و کميت در حال جريان و نرخ تغيير آن را محاسبه ميکرد. لذا در آن زمان نيوتن و لايبنيتس هرکدام به شکلي در بسط و گسترش هندسهی تحليلي کوشيدند و در اين بستر بود که حساب ديفرانسيل و انتگرال ابداع شد. اما اين حساب ديفرانسيل و انتگرال تنها از جنبهی نظري ابداعشده بود و بايد اين دستگاه نظري، به علم عملياتي ارتقا پيدا ميکرد، که اين مهم را نيز «اويلر» به انجام رساند. او در کتاب مهم خود، «مقدمهاي بر آناليز»، کوشيد مفاهيم رياضي را بهصورت نشانه و نماد بيان کند. اويلر بيش از هر چیز در حوزهی نظامي کارکرده بود که بهنوعي علوم عملياتي بود. لذا کتاب مقدمهاي بر آناليز، بيش از هر چیز رياضيات کار بسته است
در اين فضاي فکري بود که آدام اسميت جامعهی انساني را همچون ماشين بزرگي میدانست که حرکات منظم و هماهنگ آن، هزاران اثر دلپذير ايجاد ميکند. او متأثر از نيوتن و هيوم بود. آدام اسميت با انتشار کتاب «پژوهشي دربارهی ماهيت و علل ثروت ملل»، بنیانگذار علم اقتصاد شد. او محرک اصلي فعاليت اقتصادي هر فرد را منافع شخصي آن فرد میداند و در اين کتاب سه اصل کلي را مطرح ميکند: 1. او اقتصاد جهان را همانند اقتصاد يک کارخانهی بزرگ تلقي ميکند که پايهی آن تقسیمکار است 2. تمام پديدههايي که منجر به افزايش ثروت يک جامعه ميشود، ناشي از آزادي بشر در تعقيب منافع شخصي و مادي خود است 3. سياست اقتصادي نبايد به علائق اشخاص و يا يک طبقهی خاص بستگي داشته باشد، بلکه بايد منافع عمومي جامعه را در نظر بگيرد.
آدام اسميت متأثر از فيزيوکراتها بود؛ اما او از مدل فکري «فرانسوا کنه»، پدرفيزيوکراتها که يک پزشک بود تبعيت نميکرد. «فرانسوا کنه» جريان ثروت در اقتصاد را به جريان گردش خون در بدن بهصورت خودکار و بدون نياز به مداخله از خارج تشبيه ميکرد. اما اسميت متأثر از نيوتن و هابس، جامعه را گونهاي ماشين میديد، لذا انرژي و قدرتِ نيروي انساني را منبع ثروت اقتصادي میدانست. اسميت قصد نداشت با تأکيد بر عامل کار، اهميت زمين و سرمايه را انکار کند؛ بلکه ميخواست عامل کار را در مقابل قواي طبيعت بهعنوان محرک توليد بشناسد. او نظامي را ازنظر اقتصادي در نظر داشت که نهتنها منابع توليدي را در جهت باارزشترین کاربردها هدايت ميکند، بلکه موجب رشد و پيشرفت مداوم اقتصادي ميشود. ازاینرو، در نزد او رفاه اقتصادي به ظرفيت توليدي بستگي دارد و ظرفيت توليدي هم بهنوبهی خود به انباشت سرمايه و تقسیمکار وابسته است. با تقسیمکار و تخصص نيروي انساني، بهرهوري کار بالا رفته و درآمد افزايش پيدا ميکند. با افزايش درآمد، سود زياد ميشود و پسانداز و سرمايهگذاري به دنبال آن افزايش مييابد. افزايش در ميزان سرمايهگذاري موجبات پيشرفت در شيوهی فني توليد را فراهم ميکند که نتيجهی آن کاهش در ميزان هزينهها خواهد بود. کاهش در هزينهها نيز موجب افزايش مجدد ميزان سود ميشود و پسانداز و سرمايهگذاري بيشتري را ممکن ميسازد. درنتیجه تقاضاي کار شدت ميگيرد و با اين سازوکار جمعيت رشد ميکند و مجموع اينها رشد اقتصادي را باعث ميشوند. روندي که آغازشده بود و نحوهی نگرش انسان را به طبيعت دگرگون ساخته بود، حاصل تلاش فکري هابس، نيوتن، دکارت و آدام اسميت بود. اين روند از طريق کانت در قالب دستگاهي از مفاهيم بهگونهای منسجم در سنجش خرد ناب ارائه شد.
کانت قلمروهاي متفاوت ذهن را از هم تفکيک کرد. در اين تفکيک بود که دادههاي حسي از طريق نگرش يا سهش در برگههای زمان ـ مکان که آزاد از تجربه هستند (پيشيني)، در قلمرو حسگاني سامان مييابند و از طريق تبديل تصوير به شماتيک و انتقال آن به قلمروي فهم تبديل به مفهوم ميشوند. درگذر از فهم به خرد، هم پیوند با ايدههاي خرد است که مفاهيم تحت لواي ايدههاي اصلي که همان خدا، آزادي و جاودانگي است، سرانجام انسجام پيدا ميکنند و تبديل به دستگاهي منسجم ميشوند. آنچنانکه خود بيان ميکند او تلاش ميکند تا همهی سيستم را تحت يک ايده بياورد؛ درواقع اين ايدهها «تنظيمگر» هستند. بنابراين ساختار طبيعت از طريق فهم؛ يعني در چارچوب داوريها، مفاهيم و آغازهها صورتبندي ميشوند و از طريق ايدهها نظام ميگيرند. بدين طريق کانت طبيعت را فارغ از غايتشناسي (zweckmssigkeit) نظاره ميکند. اين نظاره بر طبيعت، فارغ از غايتشناسي، درواقع دست آورد هابس و نيوتن است. آنها چهار علت فاعلي، صوري، مادي، و غائي را دوباره بازبيني ميکنند و علت غائي را حذف ميکنند که کانت در «سنجش خرد ناب» آن را در دستگاه فلسفي خود بارور کرد. اين کتاب تأثير جدي بر تمامي عرصههاي علوم ازجمله اقتصاد گذاشت. اين تأثير بدين گونه بود که در علم اقتصاد جامعه و طبيعت همانسان نگريسته ميشوند.
بر پايهی اين کتاب، جان استوارت ميل يکي از مهمترين کتابهاي روششناسي را با عنوان «نظام منطق» نوشت. هرچند اساساً جان استوارت ميل در خوانش سنجش خرد ناب تا فهم بسنده ميکند و توجهي به قلمرو خرد که محل ايدهها است ندارد، کتاب نظام منطق نيز از تأثيرگذارترين کتب در علوم انساني بهويژه در علم اقتصاد است. ميل در اين کتاب، منطق استقرا را ستايش ميکند و ميکوشد گزارهی ترکيبي آزاد تجربه را که کانت در «سنجش خرد ناب» آن را صورتبندي ميکند، نقد کند. اين کتاب درواقع بيشتر معطوف به بررسي الگوها و روشها است تا منطق. در نظام نئوافلاطوني يکنواختي طبيعت از طريق فيض الهي صورت ميپذيرد، از دوران جديد که محور به «من انديشنده» انتقال يافت و کانت با چرخش کپرنيکي ذهن انسان را در مرکز قرار داد، اين مسئله جدي شده بود که چگونه طبيعت واجد وحدت و يکنواختي ميشود، جان استوارت ميل در کتاب نظام منطق يکنواختي طبيعت را با مفهوم آغازه صورتبندي ميکند. او به تأسي از کانت تلاش ميکند آغازهی تمثيل (Analogie) را بهمثابهی کبراي هر نوع تبيين علي مستدل کند.
ميل در کنار نظام منطق، يکي از مهمترين کتابهاي علم اقتصاد در قرن نوزدهم را با عنوان «اصول اقتصاد سياسي» نوشت. او در اين اثر نوع بشر را بهگونهاي در نظر ميگيرد که گويا تنها مشغول به دست آوردن و مصرف کردن ثروت است و هدف اين علم آن است که شيوهی عمل انسان در شرايط اجتماعي را نشان دهد. البته در شرايطي که تنها همين انگيزهی ثروت جویی در رفتارهاي انسان حاکم باشد، اقتصاد سياسي ميکوشد نشان دهد که روش پيشيني يا رسيدن از کل به جزء در علم اقتصاد سياسي و در تمامي شاخههاي علوم وابسته به اخلاق، تنها روش مشخص و علمي پژوهش است. در اين کتاب ميل بيان ميکند که يکي از محکمترين علتها براي تفکيک ميان هنر و علم اين است که اصل طبقهبندي در علوم غالباً تابع طبقهبندي علت است. درحالیکه هنرها را میبايست بر اساس طبقهبندي تأثيرات دستهبندي کرد؛ يعني همان محصولي که خلقش هدف اصلي آنها است. بدين شکل که اثر هنري، ابعادي تأثيرگذار دارد که با توليدات غير هنري که فاقد اين تأثيرگذاري هستند متفاوت است. از اين گذشته جان استوارت ميل تلاش ميکند با توجه به مفاهيم علوم اجتماعي، علم اقتصاد را بازسازي کند تا بتواند دست به اقداماتي بزند که نتايج آن براي هدفهاي عالي رفاه اجتماعي و توزيع درآمد، عادلانه و مفيد است. مبتني بر اين مباني، علم اقتصاد تناورده شده و بسط يافته است.
هگل کوشيد نواقص روشنگري را تکميل کند. او بيان کرد که بهجای رياضيات، تاريخ زمام امور را به عهده بگيرد. مقولات تفکر، درست در عواملي مانند آداب و سنن، روح، زمان و نظاير آنها ريشه دارد و براي تبيين واقعيت، قانون طبيعي از اصول موضوعه بسيار سودمندتر است. هگل دريافته بود که تفکر بايد تاريخي باشد، او بيان کرد که مسيحيت چون خود را در مخالفت با جهان يافت، ناچار به واقعيت به چشم اخلاقي و در چارچوب خير و شر مينگريست؛ ازاینرو بر خودمختاري اخلاقي فرد و نيز جدايي او از جامعه، قوانين و عرف تأکيد داشت. قانون اخلاق درون انسان، نور هدايت رفتار و نتيجهی تفکر است نه جامعه. هگل با تفکيک Moral از Sitte، اخلاق فردي را از اخلاق اجتماعي تفکيک کرد. اصل خودمختاري اخلاقي بهجای اخلاق اجتماعي، تفسير رويدادها را نه به واقعيت؛ بلکه به اخلاق دروني تقليل داد. هگل در بررسي روند تاريخ به پيدايش واحدهاي خانوادگي متفاوت که هر يک داراييهايي از آن خود دارد، ميپردازد و ازآنجاکه دارايي، عنصر ضروري و سازندهی فرديت است، فرد براي آنکه بهعنوان يک فرد باقي بماند، ناچار است از دارايي خود نگهداري و دفاع کند. اين گذار از خانواده به ملت درواقع گذار از حالت طبيعي به دولت و جامعهی مدني است. تفسير هگل از نبرد براي به رسميت شناختن متقابل که در فصل «خدايگان و بنده» در «پديدهشناسي روح» به آن ميپردازد، نبردي را به رسميت ميشناسد که نتيجهی آن يکپارچگي واقعي است. نوعي يکپارچگي که ناشي از آگاهي است، اما اين وحدت محصول کوششهاي خودآگاهانهاي است براي آنکه تنازعهاي موجود، در جهت مصلحت کل به عمل واداشته شوند. هگل اين وحدت را يک وحدت باواسطه ميخواند که گونهی فعاليت واسطهاي آن کار است. انسان از طريق کار بر بيگانگي از جهان فائق ميآيد و طبيعت را بهصورت ميانجي مناسبي براي تحول نفس خويش درمیآورد؛ انسان از طريق کار وجود اتميزه شدهاش را از دست میدهد و بهصورت کلي درمیآید و از آن طريق عضو يک اجتماع ميشود. او درواقع نوع کاري را توصيف ميکند که ويژهی توليد کالايي است.
هگل آنچه را هابس بنانهاده بود به اوج خود رساند. ميان هابس و هگل دورهی خاصي طي شد؛ دورهی دولت مطلقه که نيروهاي اقتصادِ سرمايهداري را رها کرد و سازوکارهاي سرمايهداري را آشکار نمود. بهتدريج اين نوع فرم از اقتصاد در جوامع گسترش يافت، اما درعینحال مناسبات سرمايهداري موردنقد جدي قرار گرفت. مهمترين نظريهپرداز در اين زمينه کارل مارکس است. درست است که مارکس سرمايهداري را نقد ميکند، اما بنيانهاي تفکر هابس و آدام اسميت؛ يعني اتکا به «انسان اقتصادي» را میپذيرد. او اقتصاد را تنها عاملي میداند که اوضاع سياسي، اجتماعي، فکري و ديگر پديدههاي اجتماعي را کنترل ميکند. پايهی تفکر مارکس متکي بر گونهاي ماترياليسم تاريخي است که به قول شومپيتر همان تفسير اقتصادي تاريخ است. اين نگاه که اقتصاد در زندگي عملي و تاريخ و سياست اهميت جدي پيدا ميکند و همهی عرصههاي زندگي، تحتالشعاع اقتصاد و عناصر اقتصادي قرار ميگيرد، ناشي از رويکرد دوران جديد است. در قرونوسطی و در يونان آنچنانکه در آغاز نوشتار اشاره کردم، شهروند polis، يک فرد اقتصادي نبوده است، بلکه در دوران جديد است که با اتکا به «انسان اقتصادي»، بورژوا شکل ميگيرد.
ظهور علوم فرهنگي و شکلگيري اقتصاد فرهنگي
سرانجام با نقدي که نيچه به پايههاي فکري اين دوره وارد کرد، اين نقد به مفهوم طبيعت، قانون و انديشهی پيشرفت، همهی زمينه را بهگونهای فراهم کرد تا «ريکرت» به نقد نظاممند علم طبيعي بپردازد. «ريکرت» در کتاب مهم خود «محدودیتهای مفهومسازي در علوم طبيعي» زمينهی لازم براي فرد تاريخي (historisch Individuum) و علوم فرهنگي را فراهم کرد. بدين شکل مفهوم فرهنگ، مفهومي ارزشي است؛ يعني واقعيات تجربي، ازآنرو و تا جايي براي ما به فرهنگ تبديل ميشوند که ما آنها را با ايدههاي ارزشي در ارتباط قرار دهيم يا به دليل ارتباطشان باارزشها براي ما اهميت يابند. لذا تنها بخش کوچکي از واقعيات ملموس موجود، رنگ تمايلات وابسته به ارزشهاي ما را ميگيرند و تنها همانها هستند که براي ما معنا دارند. با اين درک، قضاياي جهانشمول، ساختن، مفاهيم انتزاعي، دانستن قاعدهمنديها و تلاش براي ترکيببندي کردن آنها بهصورت قانون در علوم فرهنگي، واجد دلالت علمي نيست. درواقع از جنبهی مباني، اگر شکلگيري علم اقتصاد در سنجش خرد ناب، صورت مفهومي به خود گرفت و کانت کوشيد تا در اين کتاب سيستم مفهومي فراهم آورد، با نقدي که نيچه به متافيزيک دوران روشنگري ارائه داد و با رجوعي که نئوکانتيها همچون «ريکرت»، «ويندلباند» و «دورسن» به کتابهاي «سنجش خرد عملي» و «سنجش نيروي داوري» کردند، کوشيدند علوم فرهنگي را متناسب با اين دو کتاب بازسازي کنند. در اين رويکرد فرهنگي، درک ديگري از طبيعت صورتبندي شد و مفهوم توليد اقتصادي مبتني بر اين رويکرد بازسازي گرديد. در اين رويکرد، نيروي کار نه در درگيري با طبيعت، بلکه در هماهنگي با طبيعت به توليد میپردازند. بنابراين مفهوم کار بهگونهاي ديگر درک ميشود که با درک مفهوم کار نزد اصحاب روشنگري و در ادامه هگل بسيار متفاوت است. در اين درک از نيروي کار، کار بيش از هرچيز از طريق خلاقيت صورت ميگيرد. ازاینرو، نيروي تخيل بیشازپیش درروند کار عمل ميکند و از طريق تخيل که نخستين گام است، امر شناخت در هم پیوندی با ايدههاي خرد قرار ميگيرد تا نوعي از کار را ساماندهي کند که واجد جدايي سوژه از ابژه نيست. در اين سازوکار، خرد، غايتمندي را به طبيعت وارد ميکند و با ورود اين غايتمندي، طبيعت از حالت يک ابژهی صرف که شبيه جسد است، بيرون آمده و در يک هم پیوندی ابژه با سوژه، حالتي خاص پديد ميآيد که در اين حالت بهجای رويارويي با طبيعت، هماهنگي با طبيعت شکل ميگيرد.
بر اين بنيادها، روش علم اقتصاد که متأثر از مدل فيزيک بود، اين روش را ترک ميکند و ميکوشد از طريق ترکيب تخيل و ايدههاي خرد، غايتمندي را به طبيعت وارد کند. غايتمندي که هابس و نيوتن از طبيعت حذف کردند و کانت در سنجش خرد ناب کوشيد آن را بفلسفد، اينک با رجوع به سنجش نيروي داوري، دوباره به طبيعت بازگرداننده ميشود. بدينسان امکان علم اقتصادي ديگر در بستر علوم فرهنگي ممکن ميشود و انسان اقتصادي به «انسان فرهنگي» تبديل ميشود. انسان فرهنگي، ديگر بهطور یکبعدی به جهان نمينگرد که طبيعت را بهمثابهی ابژه بنگرد و از طريق اين ابژه ديدن طبيعت، همهی عناصر زندگي و روابط اجتماعي را همچون جسد يا لاشه ببيند، بلکه نگرش او به جهان بهگونهاي است که فرمي از همبودی (Mitsein) را ممکن ميسازد. در اين همبودی، اقتصاد ديگر هدف نيست؛ بلکه وسيلهاي براي ارتقاي کيفيت زندگي است که اين کيفيت، ابعاد گوناگون و متنوع هستي انسان را در برمیگیرد.
«سنجش نیروی داوری» پایهای فلسفی برای اقتصاد فرهنگی اما تلاش پسا هگلی که در قالب تئوری انتقادی گرایشهای متنوع پستمدرنی کوشیدند این مسئله را دنبال کنند تا از منظر استهتیک تاریخ جامعه و سیاست و اقتصاد را نظاره کنند، نيچه در نوشته خود بنام درباره «حقیقت و دروغ فراسوی معنای اخلاقی» که در سال 1873 نوشت او امر استهتیکی که کانت در سنجش خرد ناب مهمترین مؤلفه شناخت دانست بیشتر در چارچوب هنری صورتبندی کرد چراکه واقعیت یک برساختی است که هنرمند با ابزار ویژه توسط فرمهای سهشی، فانتزی و تصویر ایجاد میکند و بدین ترتیب انسان یک حیوان فانتزیک است. گادامر در چنین بستری بود که به کانت و به سنجش نیروی داوری رجوع میکند و بر روی ابعاد استهتیکی علوم متمرکز میشود. گادامر بر مفهوم Geschmack که در آلمانی مزه، ذائقه و ذوق و حتی سبک هنری میتوان ترجمه کرد توجه میکند. گادامر بیان میکند که ذوق بدون شک یک نوعی از شناخت یا معرفت است. ازاینرو است که او میکوشد بنیانهای نظری خود را بر پایه سنجش نیروی داوری قرار دهد. اگر به کتاب حقیقت و روش توجه کنیم درمییابیم که تلاش گادامر بر این است که تجربه هنری را صورتبندی کند. گادامر که شاگرد هایدگر بود گذار به انتولوژی را از او برگرفت و تاریخیت فهم را کوشید تئوریزه کند، تا مبانی فلسفی هرمنوتیک را صورتبندی کند تا که یکی از مهمترین کتابهای فلسفی قرن بیستم را ارائه دهد، کتابی که اینک کتابی کلاسیک در فلسفه است اگر بتوان مشخصه علوم انسانی را نزد گادامر بیان کنیم بیرون آمدن از الگوی علوم طبیعی و الگوی هگلی علوم انسانی و یافتن مبانی در استهتیک. بهطور خلاصه اگر در دوران قرونوسطی حقیقت در کتاب مقدس و در چارچوب وحی معنا میدهد. در دوران عصر جدید که حقیقت در طبیعت تعیین یافت فیزیک اشرف علم شد ازاینرو علوم انسانی خود را با معیار و مقیاس علوم طبیعی هویت میبخشید و با کوششهای فیشته، هگل و سپس نئوکانتیهای بادن این تاریخ و جامعه و سیاست بودند که حقیقت را بهمثابه حقیقت تاریخی و اجتماعی بازتاب میدادند با نقدی که به علوم طبیعی و علوم تاریخی شد این زیباشناسی یا به عبارت بهتر استهتیک بود که از منظر آن میشد علوم را دید و به حقیقت دستیافت چراکه متکی به هستی است و گادامر در این بستر بود که پروژه خود را بنیان گذاشت بر این پایه میتوان اقتصاد فرهنگی را در این بستر نظری تئوریزه کرد.
موضوع استهاتیک امری که از دوران جدید نخستین بار از سوی بومگارتن طرحشده است. کانت در ادامه بوگارتن در کتاب سنجش خرد نیروی داوری به این مسئله میپردازد. در این کتاب کانت بیان میکند که برای تشخیص اینکه چیزی زیباست یا نه، تصور را نه با کمک فهم در رابطه با ابژه برای شناخت نسبت میدهیم، بلکه به کمک نیروی تخیل آن را در رابطه تنگاتنگ بااحساس لذت و رنج قرار میدهیم، اینجا کانت از داوری خاصی نام میبرد که به آن «داوری ذوقی» که این داوری نه یک داوری شناختی است و نه منطقی است، بلکه یک داوری زیباشناسی است که این داوری زیبا شناسانه مبنایی سوبژکتیو دارد و ذهن چگونگی متأثر شدنش را از تصور احساس میکند. اینجا رضایتی حاصل میشود که میکوشد با ابژه پیوند یابد که بیشتر به علاقه بستگی دارد و چنین رضایتی همواره با قوه میل (Begehrungverm ogen) نسبت برقرار میکند. اما کانت بیان میکند داوری درباره زیبایی اگر کمترین علاقهای آمیخته باشد بسیار جانبدار است. اینیک داوری ذوقی ناب نیست اما رضایت پیوستهای خاصی با «امر مطبوع» برقرار میکند. مطبوع چیزی است که در دریافت حسی خوشایند حواس واقع میشود. این دریافت حسی مطبوع به فرم دلپسند و دوستداشتنی بهطور لذتبخش و دلربا جلوه میکند. این دریافت حسی را باید از احساس تمایز داد، بدین شکل که رنگ سبز چمنزار به دریافت حسی عینی تعلق دارد اما مطبوعیت آن به دریافت حسی ذهنی متعلق است. درعینحال رضایت با خیر نیز در ارتباط است و آن چیزی است که توسط خرد از طریق مفهوم ناب خوشایند باشد خیر(Gut) است. برای اینکه بدانیم خیر چگونه چیزی است نیاز به مفهوم داریم اما اگر چیزی را زیبا باشد نیازی به مفهوم ندارد گلهای تصاویر آزاد نقشهایی که بدون هیچ قصد و غرضی درهمپیچیدهاند به مفهومی وابسته نیستند اما خوشایند هستند. بدین شکل است که مطبوع و خیر هر دو نسبتی با قوه میل دارند. بنابراین مطبوع، خیر، زیبا سه نسبت متفاوت میان تصورات بااحساس لذت و رنج هستند. اما زیبا چگونه میتواند به رضایتی همگانی تعلق داشته باشد. اینجا نیاز به کلیتی است که از مفاهیم برنمیخیزد زیرا هیچگاه دریچهای از مفاهیم به احساس لذت و الم متصور نیست. درنتیجه «داوری ذوقی» همراه با آگاهی از انفکاک آن از هر علاقهای باید مدعی اعتبار برای همگان باشد. بدون اینکه این کلیت به ابژه وابسته باشد یعنی باید با ادعاهای کلیتی ذهنی در پیوند باشد. اما داوری ذوقی ناب غیر وابسته به جذابیت عواطف است یک داوری ذوقی که جذابیت و عاطفه هیچ تأثیری بر آن نداشته است. بنابراین مبنای ایجابی آن صرفاً غایتمندی باشد که یک «داوری ذوقی ناب» است. عاطفه که دریافت حسی است که در آن مطبوعیت بهواسطه وفقه¬ای موقت اما با ادامه از یاد نیرومندتر از نیروی حیاتی برانگیخته میشود بههیچوجه به زیبایی متعلق نیست. اینجا نیازمند به سنجهای برای داوری است که این سنجهای است، متفاوت که در ذوق قرار دارد. ازاینرو مبانی ایجابی یک داوری ذوقی ناب نه جذابیت است نه عاطفه و نه دریافت حسی بلکه بهمثابه ماده داوری زیباشناسی است. در این قسمت از کتاب سنجش نیروی داوری کانت بیش از هر چیز بر روی داوری ذوقی تمرکز دارد و درواقع مفهوم مرکزی مفهوم ذوق است. بدین شکل که ذوق یک قوه داوری است که درباره عینی است که در نسبت با «قانونمندی آزاد نیروی تخیل» قرار دارد، این نه مثابه یک بازتولید کننده که تابعی از قوانین تداعی است، بلکه بهمثابه تولیدکننده و خودکار(Selbsttatig) موردتوجه قرار میگیرد که این قانونمندی بدون قانون که درواقع توافقی ذهنی بین فهم و نیروی تخیل است که میتواند با قانونمندی آزاد فهم با خصلت ویژه یک داوری ذوقی سازگار باشد. در کتاب دوم کانت به امر زیبا میپردازد او میکوشد در تحلیل امر والا آن را به ولای ریاضی، والا پوپا تقسیم میکند. اینجا بین زیبا، والا، ذوق تفکیک قائل میشود. احساس والا جنبشی ذهنی است که به امر داوری وابسته است که نسبتی درباره ابژه دارد درحالیکه ذوق در مورد زیبا تفکری تأملی (Kontemplation) آرام را فرض میکند. اما آن جنبش ذهنی باید واجد غایتمندی ذهنی داوری باشد. کانت در این فصل بر روی این موضوع تمرکز میدهد، که چگونه داوریهای زیباشناسی صورت میگیرد. از جنبه بحثی که این گفتار میکند موضوع طبیعت است اگر در سنجش خرد ناب طبیعت بدون غایتمندی متأثر از درک گالیله و نیوتن را کانت صورتبندی کرد. اکنون میتوان درکی دیگری از طبیعت داشت کانت در سنجش «نیروی داروی غایت شناختی» تلاش میکند. این درک را صورتبندی کند. کانت در مقایسه با فیزیک بیان میکند که در فیزیک اینکه بتواند در حدود و کرانههای دقیق باقی بماند از غایت طبیعی قصدی و غیر قصدی عبور میکند چراکه در صورت توجه به این مسئله ناچار است که دخالت امر بیگانهای را مورد تأکید قرار دهد. در فیزیک تنها کافی است که ابژههایی وجود داشته باشند که فقط برحسب قوانین طبیعی که فقط تحت غایات بهمثابه اصل فهم شود تا از این طریق قابل تبیین شوند و از طریق این تبیین قابل شناخت باشند. کانت که میکوشد روشی غیر روش تحقیق طبق قوانین مکانیکی را مورداستفاده قرار دهد تا بتواند عدمکفایت روش مکانیکی را جبران کند. ازاینرو غایتشناسی دیگری را صورتبندی میکند و آن را به اصلی از نیروی داوری تأملی نه نیروی داوری تعینی متصل میکند. نیروی داوری تأملی باید تابع قانونی قرار گیرد که هنوز داده نشده است ازاینرو در عمل فقط اصلی است که برای تأمل درباره ابژه که برایشان بهطور عینی هیچ قانون یا مفهومی از عین نداریم صدق میکند اما چون هیچگونه کاربرد قوای شناختی بدون اصول جایز نیست. در اینجا است که نیروی داوری تأملی باید از خودش بهمثابه اصل بهره گیرد اما این اصل اصلی عینی نیست هیچ مبنای شناختی ندارد بلکه اصلی صرفاً ذهنی است که برای استفاده غایت-مندانه نیروی شناخت یعنی برای تأمل برای نوع معینی از ابژهها بکار میرود غایت شناسی که از طریق فیزیک و مکانیک از طبیعت بیرون رفته بود. اما کانت میکوشد آن را دوباره در سنجش نیروی داوری بازگرداند و جایگاه آن را تعیین کند، او غایتشناسی را علمی میداند که وجهی انتقادی دارد که به نیروی داوری متعلق است و حاوی اصول آزاد از تجربه است که میتواند روشی را فراهم کند که در این روش به کمک آن اصل علل غائی درباره طبیعت را داوری کند. از طریق این اصل است که نوعی نگاهی دیگر به طبیعت ممکن میشود که در آن نگاه، نگاهی مکانیکی نیست بلکه نگاهی هنری به طبیعت است. در این نگاه امکان دیگری از علوم اقتصاد ممکن میشود که این علوم در چارچوب مدلهای فیزیک – ریاضی، مکانیک نیست و عناصری مثل ذوق، لذت، خیر و امر مطبوع در تعیین کالای فرهنگی مؤثراست که با سازوکار نیروی داوری تعین میشود صورت میپذیرد. اینجا از جنبه ساختار ذهن بین نیروی تخیل و نیروی داوری امری صورت میپذیرد. علم اقتصاد که در آغاز مبانی فلسفی آن را برشمردم مدعی است که بین هنجارهایش و واقعیت توانسته است تفکیک روشن و شفافی فراهم آورد به بیان منطقی میکوشد بین گزارههای هنجاری و اثباتی این تمایز روشن را پدید آورد. آنچنانکه بیان شد از جنبه فلسفی نیروی داوری در محدوده خرد قرار دارد و این ناچار با نظام هنجاری در ارتباط درهم تنیده-ای قرار دارد. ازاینرو کار هنرمندان را بیشتر از طریق نیروی داوری و نیروی تخیل صورت میپذیرد. ازاینرو در علم اقتصاد کلاسیک تحلیل آن ناممکن است بدین خاطر است که اقتصاددانان فرهنگی نمیتوانند از ابزارهای نئوکلاسیک بهرهگیری کنند، چراکه در اقتصاد فرهنگی دو بعد فعالیت خلاقانه بایست موردتوجه جدی قرار گیرند. نخست اینکه چه چیزی خلاقیت هنری را برمیانگیزد و دیگر اینکه چگونه آثار به دست مخاطبان میرسد. آنچنانکه در مبانی بیان شد هسته مرکزی فرهنگ عنصر ذوق است و عنصر ذوق در رابطه محکم با عنصر لذت است کالاهای و خدمات فرهنگی از این ویژگی بهره جدی میبرند. ازاینرو نوعی خاصی ذوق در رابطه با اقتصاد فرهنگی مطرح است که به آن تجربه همراه با لذت و ذوق میتوان گفت بدین شکل که وقتی تجربه و سن افراد بیشتر میشود. تمایل به پرداخت آنها برای محصولات فرهنگی افزایش مییابد برخی آن را سلیقه روبه رشد (روث تاور1393) یا اعتیاد عقلانی به هنر نامیدهاند. سازوکار آن بدین شکل است که هرچه بیشتر داشته باشد بیشتر میخواهد ذوق و سلیقه که بهطورجدی موردتوجه اقتصاددانان فرهنگی است امری است که از جنبه فلسفی بیشتر در کتاب سنجش نیروی داوری موردتوجه قرارگرفته است. اما آنچه میتوان گفت اقتصاد فرهنگی بهمثابه یکرشته بسیار جوان است و کوشش برای یافتن مبانی فلسفی کوششی است تا که بتوان ابعاد گوناگون و متنوع این دانش را شناخت.
جمعبندی
علم اقتصاد نوین در بستر دوران روشنگری به وجود آمد در این علم متأثر از مدلهای فیریک-ریاضی و سپس علم مکانیک نگاه دیگری به طبیعت شکل گرفت و در این نگاه غایتشناسی از قلمرو طبیعت کنار زده شد تا که بتوان طبیعت را بدون هرگونه غایتی دید و سازوکارهای آن را با درک تحلیلی شناخت. این درک از موضوع اقتصاد را بسیار ریاضی گونه دید با نقدهای جدی که به این درک صورت پذیرفت امکان دانشی دربستر فرهنگ فراهم آمد. برای فراهم آوردن مبانی فلسفی آن ناگزیر به سنجش نیروی داوری کانت رجوع شد چراکه کانت که به پیروی از گالیله و هابس و نیوتن اصل غایتشناسی را از طبیعت رانده بود در سنجش نیروی داوری آن را دوباره برگرداند ازآنجاکه علوم فرهنگی هسته خود را هنر و مباحث زیبا شناسانه میداند این رویکرد میتواند از جنبه علمی مشروعیت داشته باشد آن چنانکه در قلمرو جامعهشناسی نیز این مسئله صورت گرفته است که چگونه میتوان بر اساس داوری ذوقی علمی را برساخت.
• Kersting Wolfang 1996 Leviatan oder Stoff .form .Gewalt Berlin Akadem verlag
• Cassier 1985 philosophie der Aufklarung Hamburg Mein Verlag
• Kant- 1990Kritik der rein Vernunft – Meiner Verlag
• Kant1990- Kritik der Urteilskraft – Meiner Verlag
• Gadamer 1990– Wahrheit und Methode –J.C.B Paul Siebeck – Tubingen
• Schnadelbach Herber 1974 Geschichsphsosphie nach Hegl- Feriburg Munchen
• منابع فارسی
• لگه د یونگ، ترجمه سیهل سمی. زهره حسین زادگان – فرهنگ واقتصاد نشر ققنوس – تهران 1390
• پیرو . مینی فلسفه و اقتصاد- ترجمه مرتضی نصرت و حسین راغفر نشر علمی ، فرهنگ 1375
• روث تاور اقتصاد فرهنگی - ترجمه علیاکبر فرهنگی نشر دانژه 1393 -