تبهای اولیه
نویسنده: محمدعلی مرادی
فساد در هر جامعهاي را ميتوان زاييدهی بحران آگاهی در آن جامعه دانست. بحران آگاهی خود در شرايطي پيش ميآيد که بنيادها و اصول آن جامعه با فروع و خواستها و کنش رفتاري آحاد جامعه وارد چالش و تنش میشوند، اگر اين تنش و چالش به ستيز منجر شود، آنقدر عميق ميشود که اين بحران آگاهی به عرصههاي ديگر جامعه سرايت کرده و جامعه را فرومیپاشاند. شکاف عميق بين اصول و فروع درواقع شکاف بين تغيير و ثبات است؛ چراکه هر جامعهاي بر اصولي استوار است و هر جامعه ميخواهد تغيير کند.
بدين منظور بايد دانست چگونه ثبات و تغيير ميتوانند باهم نسبت برقرار کنند و به تعادل برسند. درواقع اين تعادل ثبات و تغيير است که ميتواند فساد را مهار کند، ازآنجاکه انسان موجودی زنده است و جامعه انساني نيز از این انسانهاي زنده تشکیلشده است، پس جامعه زنده است و هر موجود زندهاي درواقع تغيير را ميطلبد، ازاینرو برقراري تناسب بهينه بين تغيير و ثبات است که ميتواند فساد را مهار کند؛ چراکه اصرار بر ثبات منجر به تصلبی ميشود که خود گونهاي فساد است و تغيير مداوم نیز ساختارشکني پیگیر است که گونهاي ديگر از فساد است، درواقع تنش بين ثبات و تغير، تنش بين بينظمي و نظم، تنش بين ايمان و بيايماني، تنش بين شک و يقين، تنش بين قطعيت و نسبيگرایي است. اکنون پرسش اين است چگونه ثبات و تغيير شکل ميگيرند و نقش دستگاه علمي در اين تغيير و ثبات کدام است.
بحران در آگاهی ميتواند منجر به فساد شود و بحران در آگاهی چيزي جز بحران در شرايط امکان علم يا شرایط حصول علم نيست. پرسش از آگاهی ملي اگر بخواهد به عمق رود، بايد با پرسش در شرايط حصول علم پیگیری شود. براي اينکه علم حاصل شود، نخست بايد تناسب بين خدا، جهان و انسان بهگونهای فلسفي انديشيده شود. بدين شکل که اين سه قلمرو بتوانند به يک تعادل برسند؛ یعنی قلمرو وحي، خرد و جهان با دقت فلسفي تبيين شود و تمايز آن با سنت مسيحي و يهود روشن شود. «من ايراني» که ابعاد هستی شناسانه دارد، در فضاي فکريـفرهنگيـجغرافيایي ايران بارور شود. اينجا من انديشندهاي وجود دارد که چون هست ميانديشند و چون هست ميخواهد بماند و چون ميخواهد بماند، سنجشگر و پرسشگر است و ميکوشد همهچیز را با خرد بسنجد. او خود را با جهان و خدا بيگانه حس نميکند؛ بلکه رو به جهان، خدا و خود دارد. او خود را با جهان بيگانه حس نميکند؛ بلکه رو به جهان دارد و چون رو به جهان دارد، ميخواهد برجهان چيره گردد. ميکوشد جهان را در درون خود تأمل کند. او جدا از اينکه جهان را در خود تأمل ميکند، خود را نيز در خود تأمل ميکند و به خود بهمثابه خود ميانديشد و از طريق اين به خود اندیشگی خود را موضوع خود قرار ميدهد. او خود را فهم ميکند و چون خود را فهم ميکند، دست به کنش ميزند، اما او اين ويژگي را دارد که کنش خود را نيز فهم کند و از طريق اين فهم، کنش خود را بسنجد و اصلاح کند. اين من با اين شاخصها و معيارها بهواسطه اينکه آگاهی بر خود را هدف ميگيرد، دغدغهی خودآگاهی دارد و خودآگاهی را بازمیتاباند. ازاینرو اين خودآگاهی است که آغازگر علم و حصول علم است و از اين طريق اين آغاز علم شاخههاي متفاوت و مختلف علوم سازمان و سامان و گسترش ميیابد. علم ويژهاي که ميخواهد اين «من ايراني» را با اين مشخصات و مختصات نهادينه کند، فلسفه است. پس فلسفهاي را ميطلبد که بناي آن آگاهی، خودآگاهی بر بنیادهای هستی شناسانه است. اين فلسفه بهواسطهی بيش از هر چيز به درون بودگی خود تأکيد دارد و از برون بودگي امتناع ميکند. فلسفه ازاینرو به علم کلام و ايدئولوژِي نقد ميکند؛ چراکه آنها سر در سوداي برون بودگي دارند. اين فلسفه ازآنجاکه از خود آغاز ميکند، واجد فرمي خاص از آگاهی و خودآگاهی است. در حوزهی تمدن ما، فلسفه با اين مختصات و مشخصات پا نگرفت. اگر رشتههاي باريکي را هم بتوان ديد اما نتوانست دست بالا پيدا کند. در عوض بهجاي فلسفه، کلام شکل گرفت. متکلمين اگرچه ميکوشيدند بنائي منطقي و عقلاني براي دانش خود پيدا کنند، اما بيشتر درصدد دفاع از امري بيروني و رد امر ديگري بودند. کلام ازآنجاکه ميخواهد از امري به دفاع برخيزد و امري را رد کند، ميکوشد از وجهي از منطق ارسطو بهره گيرد که به آن جدل ميگويند. منطق ارسطو مشتمل است بر مقولهها، برهان، جدل، خطابه و فن شعر. جدل که به آن توپيکا ميگويند، فن مجادله است. متکلمين همواره در جدل از مشهودات و محسوسات يعني آراء عامه بهره ميگيرند و از استدلال ميگريزند. اگر علم ميخواست صورت تحقق پذيرد ميبايست بر اين درون بودگی تأکيد ميورزيد و آنگاه در باب برهان مسائل را پي ميگرفت؛ چراکه خرد و مباحث عقلي از آراء عامه ميگريزد و ميکوشد از تأثيرات عوامل خارجي برکنار باشد و وابسته به پندارهاي بيروني و وارداتي نباشد تا به اصل اساسي خود که درون بودگی است وفادار بماند. علم کلام متکي به مشهودات و محسوسات است و از جنبهی روش به جدل متمسک ميشود. مشکل ما از همین نقطه در حوزهی آگاهی آغاز شد و هنوز هم ادامه دارد. تاريخ حيات فکري ما بيشتر به توليد متکلم مبادرت کرده است. با آغاز دوران جديد نيز روشنفکران و ايدئولوگها پديد آمدند که فرمي ديگر از برون بودگي را رقم زدند. آنان بيشتر از محسوسات و مشهودات به دفاع برمیخاستند و اگر متکلمين در مجادله به باب جدل رجوع ميکردند، آنها بيشتر در باب خطابه عمل ميکردند و ميکوشيدند با خطابه، بيشتر حوزهی عمومي را تحت تأثير قرار دهند، آنان سوداي دفاع از نظامهاي بيرون از خود را داشتند، بدين شکل که افراد بهتناسب زباني که ميدانستند و آموزشي که ديده بودند، مروج نظامهاي فکري متفاوت بودند و اين درواقع مصداق روشن برون بودگي بود. هنگامیکه متفکران غرب بنا را بر آگاهی و خودآگاهی قراردادند، مدل و الگویی را پيش روي خود نداشتند، ازاینرو ميانديشيدند و بر درون بودگی خود پاي ميفشردند، اما روشنفکران و ايدئولوگها همواره در الگوهاي تحققيافته ميانديشيدند و اين چيزی جز عدول از درون بودگی، تعطيل آگاهی و خودآگاهی، در غلتیدن به جدل و خطابه و تعطيل استدلال و برهان و فلسفه نيست.
در نيمهی حکومت ناصرالدینشاه، ميرزا حسن خان سپهسالار روي کار آمد، برون بودگی که ويژهی متکلمين بود، به فرمي ديگر خود را دگرگون کرد و جلوهاي ديگر به خود گرفت. اين برون بودگی به فرم مدلسازي بدون اينکه آنمن ايراني ـبا مختصات و مشخصاتي که برشمردمـ در فضاي فکريـفرهنگي ايران بارور شود و آنگاه بر بنيان آن به حل مشکلات و معضلات داخلي بپردازد و نظامي از دانش را سازمان دهد، به الگوبرداري پرداخت. دارالفنون بهمثابه اولين مدرسهی عالي در ايران در حد يک مدرسه متوسط بود که با تقليد از دارالفنون استانبول و نيز آنچه اميرکبير در روسيه ديده بود ايجاد شد، بدون اينکه در مورد آن تفکر نظري صورت گرفته باشد. اگر به مواد درسي آن توجه کنيم درخواهيم يافت که معلم فيزيک اين مدرسه يک معلم توپخانه بوده که تحليل تقريرات او نشانگر درک نازل او از فيزيک بوده است. تأسيس دانشگاه تهران و فعاليت مرحوم رشديه که بنيانگذار مدارس جديد و نظام آموزشي جديد ناميده ميشود، از همين رويه پيروي ميکرد و حاکي از اين برون بودگی است. اين امتناع از درون بودگی عملاً رابطهی ما را با بودگي زندگي و نفسالامر حيات اجتماعي ما قطع کرده است و ميتوان گفت که براي ما بهجاي حصول علم، چيزي جز حصول پندار و توهم و جهل به ارمغان نياورده است.
علم ميکوشد تا مناسبات بين انسانها را در کشور و ميان انسانها و نهادها و دولت تنظيم کند تا روابط سنجيده ميان آنها در جهت بهبود زندگي سازمان و سامان يابد. بايد تصريح کرد که اين ساماندهي ميبايست از همان آغاز در حوزهی آگاهی جامعه و سازمان توليد دانش جامعه يعني دانشگاه، حوزههاي علميه و آنگاه در مدارس و نظام آموزشي صورت ميپذيرفت، اما آنچه از آغاز عصر جديد تاريخ ما صورت گرفت، متمرکز شدن همهچیز در حوزهی سياسي بود، ازاینرو همهی مقدرات و مسائل و معضلات زندگي و جامعه تبديل به امر سياسي شد و در چارچوب درگيري سياسي و تناسب نيروي سياسي معنا يافت. اگر من انديشندهی ايراني ـبا مختصاتی که برشمرده شدـ در حوزهی فکري ما باور ميگشت و از خواب گران بيدار ميشد و بهجاي اينکه تنها بر روي دولت تمرکز ميیافت، درمييافت که سياست تنها يکي از شاخههاي بسيار مهم زندگي و البته و صدالبته همهی زندگي نيست، حوزههاي دانش ما از برون بودگی خارج گشته و تن به درون بودگی ميدادند و من انديشندهی ايراني نخست به درون خود برميگشت تا بتواند خود را مورد تأمل خود قرار دهد و با کنترل و شناخت خود، غريزهها و ميلهاي متفاوت خود را تشخيص ميداد و درمييافت که چه ابعادي از آن بايد مهار شود و چه ابعادي را بايد براي کنش اجتماعي و سياسي خود گسترش دهد. آنگاه از «من» بهسوی «ما» حرکت ميکرد و میاندیشید که چگونه ماي ايراني شکلگرفته و تکوين يافته است، اين ما در سرزمين پهناور ما چگونه است بدين شکل که مسلمانـايراني واجد چه ويژگيهایی است و اين مسلمان با چه خصوصياتي از ديگر مسلمانان تمايز مييابد. اين ايراني بودن اساساً يعني چه. درنتیجه اين پرسش را به ساحت فلسفي ميکشاند که چگونه ميتوان در جهان امروز ايراني بود و چگونه ميتوان در جهان امروز مسلمان بود و چگونه ميتوان هر دو بود و امروزي بود. آنگاه به بطن تاريخ خود ميرفت و ميپرسيد چگونه ميتوان تاريخ ايران را نوشت تا حقيقت تاريخي مردم اين سرزمين فهم شود.
اگر براين باور باشيم که فساد يعني دوري از حقيقت و بدانیم که زندگي را نميشود با دوري از حقيقت ساخت، آنگاه اين مطلب را درمييافتيم که حقيقت چه جلوههايي ميتواند داشته باشد «حقيقت در جامعه» و «حقيقت در تاريخ» و «حقیقت در سياست» چگونه اتفاق ميافتاد و چگونه پاس داشته ميشود. آنگاه درمییافتیم که دادهها و واقعيتها چگونه ما را فريب ميدهد. چگونه ما اين ظرفيت را داريم که «ارادهی معطوف به حقيقت» نداشته باشيم و بهجاي آن «ارادهی معطوف به قدرت» داشته باشيم. در اين ارادهی معطوف به قدرت است که کار سياسي همه کنش آدمي ميشود نه امر سياست. در اين کار سياسي است که روزمرگي شاهبيت کنش و رفتار و عمل اجتماعي ميشود و اين روزمرگي است که منشأ فساد ميشود. بدون شک امر روزمره امري حائز اهميت است، اما همهچیز نيست. اگر به اين امور آگاهی حاصل ميشد که مشکلات و معضلات تنها از طريق دانش قابلحل است و درک همه جانبهاي از دانش صورت ميگرفت که دانش تنها علوم طبيعي و مهندسي نيست، آنگاه درگيريها از حوزه سياست روز به حوزهی دانش منتقل ميشد؛ زيرا حصول علم جدا از وجه نظري، ابعاد عملي دارد که همان سازماندهی آن است. پس به سازماندهی علوم توجه ويژهاي از جنبهی نظري ميشد. آنگاه درمییافتیم که سه نوع فرم براي توليد علم در ايران وجود دارد که عبارتاند از 1 ـ حوزهي علميه 2 ـ دانشگاه 3 ـ فضاي بيرون از دانشگاه و حوزه. شکاف بين اين سه فرم در جامعه، خلائی نظري فراهم آورده است و در بستر اين خلأ نظري است که فساد ميتواند شکل گيرد.
1 ـ حوزههاي علميه
حوزههای علمیه که سابقهی طولاني در سازماندهی فرمي از دانش که به نام «علوم ديني» داشتند، با ساختارهاي معين و با سبک و روش خاص خود به مسائل ميپرداخته و ميپردازد. اين ساختار دانش متکي به اصول و بنيانهاي معين است، اما اين نهاد در طي قرون جديد نسبت خود را با مسائل جديد ازدستداده بود و همچنان پاسدار علوم قديمه بود. بنا به دلايلي که نياز به تحقيق دارد، فلسفه و الهيات در حوزههای علميه به حاشيه رانده شد و بيشتر انرژي حوزه، معطوف به فقه، خطابه و رجال شد. با تحولات سياسي که در جامعه ايران صورت گرفت، حوزههاي علميه بهشدت سياسي شدند و توانستند نقش مهمی در انقلاب اسلامي بازي کنند، اما از همان فرداي انقلاب، حوزهها بيش از هر چيز با مسائلي روبرو شدند که بايد آنرا از منظر فکري و نظري تئوريزه کنند، مسائل جديدي که تنها از طريق فقه يا اخلاق نميشد و نميشود به آن پرداخت و عمق موضوع را دريافت. اين نياز دشواریهای مختلفی داشت، ازنظر فکری غامض بود ازنظر عملی، حوزه آمادگي تئوری پردازی براي آنرا نداشت. اکنون نياز به الهيات جديدي بود تا بتواند نيازها و خواستهاي انسان ايراني ديني را پاسخ دهد.
2 ـ دانشگاه
دانشگاه در ايران هرگز مورد تأمل نظري قرار نگرفت، اگر دارالفنون را پدر دانشگاههاي امرزوين بدانيم، اين مراکز دانشگاهي فاقد بنيانهاي نظري جدي بودند. تقسيمبندي علوم در اين دانشگاهها بر پایهی سنجههاي دقيق و نظري نيست و اساساً پژوهشهاي بنيادين و پژوهشهاي کاربردي از هم تفکيک نشدهاند، ازاینرو در هيچ رشتهاي دانشگاههاي ايران موفق نشدهاند صاحب مکتبی فکري که خاص آن دانشگاه باشد، بشوند. حوادث دوران بعد از انقلاب، دانشگاه را بهشدت سياسي کرد، بدين شکل که دانشگاهها چه از سوي دانشجو و چه از سوي استادان و مديريت، بيشتر و بيشتر گرايش به سياست روز دارند و اين سياست زدگي از تمامي طرفهاي درگير فرصتي فراهم نميکند تا دانشگاهها بتوانند به مسائل بنيادين و اصولي بپردازند و در یکروند تاريخي به انباشت دانش بپردازند. از سوي ديگر، رابطهی ارگانیک فيمابين دانشگاه، با مسائل جدي عرصهی متفاوت زندگي وجود ندارد.
3 ـ فضاي بيرون دانشگاهها و حوزههای علميه
در عرصههاي ديني و غيرديني در ايران فضاهاي توليد دانش وجود دارد که بيرون از قلمرو دو نهاد رسمی صورت ميگيرد و ازآنجاکه فعالين اين عرصه با توليدهاي خود و با مباحث خود بهطور واقعي دانشگاه و حوزهها را متأثر ميکنند، ميتوان به اهميت آن پي برد. اين عرصه که بهتدريج توانسته است براي عمل و نظر خود هويت معين پيدا کند، واجد فرمي خاص از دانش است. اين عرصه که بيشتر متأثر از فضاهاي بيرون از ايران است و به همين مقدار نيز متأثر از فضاي فکري خاصی است که در آن زندگي کرده يا دانشآموخته است؛ ازاینرو کثرت و تنوع در اين گروه بسيار است.
اين گسست و تشتت در قلمرو توليد دانش در ايران منجر به شکاف جدي در آگاهی و خودآگاهی ايرانيان شده است، بهگونهاي که ساختارهاي ذهني پراکنده و گسست یافته به همراه آورده است که مجال نميدهد «ثبات» و «تغيير» بهصورت جدي مورد تأمل و انديشه قرار گیرد. در اين شکافهاست که نه ضابطهها؛ بلکه بيشتر رابطهها است که عمل ميکنند. در اين فضاي مشتت است که نمیتوان دريافت چه چيز اصول است، چه چيز فروع و کدامیک آرمان است و چه چيز واقعيت. در اين بستر است که خطابه و جدل جاي برهان و استدلال را ميگيرد و همايشهاي علمي بيشتر با حجم شرکتکنندگان سنجيده ميشوند و رزومههاي استادان مملو از شرکت در همايشها و نوشتن مقالاتي است که ميتوان آنرا خريد. در اين جنبش همگاني است که کتاب سازی و مقاله سازی رويهی عام ميشود، ارتقاها و منصبهاي دانشگاهي از طريق روابط شخصي و سياسي تقسيم ميشود و در اين روند است که حقيقت علمي را بيشتر روابط میسازند تا برهان و دليل؛ زیرا فضاي آکادميک بيش از هر چيز، فضای تشنج است. در اين فضاي پرتنش و تشنج، هر کس که بتواند خطابه کند و بهتر جدل نماید برندهی ميدان خواهد شد؛ و اینچنین است که فضاي آکادميک که ميخواست و ميخواهد فساد را مهار کند، خود به منشأ و منبع فساد تبديل ميشود. براي عبور از اين شکاف، حداقل در حوزهی آکادميک قبول وجود اين سه ساحت در قلمرو انديشه و تفکر در ايران ضروری است. پسازاین پذیرش بايد بين آنها گفتوگو صورت گيرد. در اين گفتوگو قرار نیست کسي ديگري را مجاب يا متقاعد کند، باید اين سه با تکيه به مباني خود، وارد گفتوگوي جدي با طرف مقابل شوند. در اين گفتوگو است که تغيير جهتيابي از امر سياسي به اموري که متوجه سازماندهی نظام توليد دانش است، مدنظر قرار میگیرد. بايد اين اصل راهنماي عمل واقع شود که اگرچه هدف، پرداختن به معضلات و مشکلات مردم و جامعه است، اما بايد از تودهی مردمگریزان بود به این معنی که منطق مباحث، برهاني است و باید بهطورجدی از خطابه و جدل گريخت؛ چراکه برهان و استدلال و علم اگرچه به زندگي مردم و جامعه ميپردازد، اما مشروعيت خود را از مردم نميگيرد و خود را مورد داوري مردم قرار نميدهد و مخاطب را خود مردم نميداند. اينجا است که حوزههاي علميه بايد با تکیهبر مباني خود، الهياتي را صورتبندي کنند و از علم کلام در اين حوزه دوري کنند، دانشگاهيان هم با تکیهبر فلسفه مباني مباحث خود را که گونهاي تکیهبر خرد است، روشن کنند و روشنفکران نیز که بيشتر متکي به مباحث شعر و هنر هستند، مباني خود را در استهاتيک (زیبایيشناسي) بازتعریف کنند، آنگاه است که جدال فکري بين الهيات، فلسفه و زيبایيشناسي، ميتواند همکاري دين، علم و فرهنگ را رقم زند تا با رفع شکافها معیار و سنجهای فراهم آید تا اين سنجه بتواند در بنيانها معياري براي حقيقتهاي چندوجهی عرصهی زندگي شود و مفاهيم متناسب بازندگی امروز برساخته شوند.
منتشرشده در: نشریه سوره اندیشه، شماره 82-83، بهمن و اسفند 1393