تبهای اولیه
نویسنده: محمدعلی مرادی
تأملی در کتاب «نیستانگاری و شعر معاصر»
یوسفعلی میر شکاک، چهرهای سرشناس است و این سرشناسی بیشتر از طریق فضاهای جنجالیای بود که او در مطبوعات علیه شاعران نو پرداز به راه میانداخت؛ اما اینک با کتاب «نیستانگاری و شعر معاصر» ما با میر شکاک دیگری روبرو هستیم؛ میر شکاکی که اینک میکوشد از آن فضای جنجالی فاصله بگیرد و بهنقد خود به مدرنیته ابعادی متفکرانه دهد.
میر شکاک خود در فاصله گرفتن از فضای آن دوران میگوید: «من اما چنین شیوهای را -لااقل پس از پنجاهوچندسالگی- نمیپسندم یا بهعبارتدیگر یارای آنرا در خود نمیبینم كه قول و فعل اینوآن را بهدلخواه خود تعبیر كنم.» (ص 37). این آموزهی بسیار فرهیخته که انسان، فعل اینوآن را بهدلخواه خود تعبیر نکند نیاز به خودسازی و تأمل بسیار مداوم در خود (selbsreflektion) دارد و البته نمیتوان این را از میر شکاک انتظار داشت، چراکه او هنوز بدون هرگونه مدرک و تحقیق دقیق، هم چون گذشته، داوریهایی میکند که چندان موثق نیست. از آن جمله «هنوز هم اغلب ناشران ما تودهای هستند و اهل کینهتوزی پنهان و بایکوت کردن غیر و پروردن خود و...» (ص 213)؛ اینکه اغلب ناشران تودهای باشند از همان داوریهای میر شکاک گذشته است که هنوز از قلم میر شکاک امروز برون میتراود. این را میتوان در بسیاری از عرصهها در جابهجای این کتاب که بسیار شیک و بافرم بسیار مدرن منتشرشده است دید اما بههرحال در این سرزمین باید از هر جرقهای که جلوههایی از تفکر و دوری از ایدئولوژی و ستیز در آن وجود داشته باشد استقبال و آنرا تقویت کرد؛ در وضعی که ما قرار داریم باید آموزههایی را پیش روی خود قرار دهیم تا به فرهنگ عمومی تبدیل شود و از آن جمله این آموزه که «مسئله این نیست که چه میگوییم بلکه مسئله این است که چگونه میگوییم». فرم یکی از مصادیق بارز فرهنگ است و این به خاطر عبور از ایدئولوژی است؛ چراکه از مصادیق ایدئولوژی همین است که فرهنگ، فلسفه و ادبیات را ابزاری برای ستیز میکند و این البته با نفس تفکر خوانایی ندارد و ما در زندگی روزانهمان هم هر چه سعی کنیم، همواره دچار آن میشویم. ازاینروست که ناسزاگویی و داوریهای غیر مستند از مصادیق بارز ایدئولوژی است. با این مقدمه به محتوای کتاب «نیستانگاری و شعر معاصر» میپردازم.
تز اصلی کتاب بر روی نیستانگاری یا نیهلیسم و شعر معاصر ایران متمرکز است. این مفهوم از آنِ نیچه است و آن هستهی نقد نیچه به تمدن مسیحی است. میر شکاک این مفهوم را از نیچه برگرفته است و میکوشد آنرا به شرایط فکری و فرهنگی ایران بسط دهد؛ اینکه هرکسی از جنبهی فکری این حق را دارد که دست به یک چنین ترکیباتی بزند، ازنظر من اشکالی ندارد اما از جنبهی معیارهای علمی میتواند مشروعیت نداشته باشد. نقدی که از طریق نیچه و سپس هایدگر صورت گرفت، بر این پایه بود که سرنوشت تکوین مسیحیت چیزی جز نیستانگاری نیست. تباری که نیچه در تمدن مسیحی- یهودی دنبال میکند این مطلب است که این تمدن بهواسطهی تمرکز بر روی لوگوس که در سنت مسیحی کلمه خواندهشده بود، «در آغاز کلمه بود و کلمه خدا بود»، بنیان نهاده شده است. بنیانهای این تمدن که تئولوژی یا متافیزیک بود جرقههایش در یونان زده شد؛ آنجا که ارسطو اصل را بهجای آب و خاک و باد و آتش بر «تئو» نهاد و بر پایهی آن، تئولوژی یا متافیزیک شکل گرفت. سرنوشت این «تئو» -که من آگاهانه به آن خدا و الله نمیگویم، چراکه تئو، خدا و الله سه محتوی متفاوت هستند- در ترکیب با یهودیت و سپس سنت اسکندریه یعنی فلوطین در تمام قرونوسطی ادامه یافت تا اینکه علم تئولوژی را تناورده ساخت -که دو استوانهی مهم آن آگوستین و توماس هستند که کاخ رفیع تمدن مسیحی را بنا کردند- تا به دوران جدید رسید که متافیزیک نوینی شکل گرفت که بدان فلسفهی اولی میگویند که توسط دکارت پایهریزی شد و با «ارگانون نو» بیکن، «مدخلی بر تحلیل نامتناهی» اویلر، «اصول ریاضی» نیوتن و «سنجش خرد ناب» کانت، این متافیزیک تناورده شد و روشنگری شکل گرفت که تا درک دیگری از طبیعت صورتبندی شود و از طریق این صورتبندی تکنولوژی جدید شکل گرفت که میخواهد عالم و آدم را تسخیر کند و کرد. این درگیری با طبیعت، رمانتیکهایی مثل شلگل، هاردن برگ، نوالیس، هولدرین و شلینگ را به خود آورد تا نارساییهای جدی روشنگری را برشمرند و با تسلط این خرد به چالش برخیزند و بر روی ارزشهای شاعرانگی یونان در قبل از سقراط تأکید کنند که حقیقت نه در اخلاق بلکه در شعر است. هگل که خود در این حلقه بود و دوستی نزدیکی با هولدرلین داشت از او فاصله گرفت و به راهی دیگر رفت. دربارهی پایان این دوستی به زبان آلمانی کتابهایی نوشتهاند (ازآنجاکه تاریخ فلسفه نویسان انگلیسی مثل راسل و ایزیا برلین این مباحث را نمیشناسند هگل را جزء رمانیتکها دستهبندی میکنند.) هگل کوشید آرمانهای روشنگری را با توجه به محدودیتهای آنها ترمیم و تکمیل کند، اما او تئولوژیهای دیگر را به نامهای تئولوژی تاریخ و تئولوژی سیاسی طراحی کرد که دیگر تئولوژی کاتولیکی نبود بلکه میتوان گفت تئولوژی پروتستانها بود که خود محل نزاع فکری جدیای است که آیا این فلسفه یا متافیزیک یا تئولوژی است؟ در ادامهی اینکه باید به فلسفه پرداخت یا به شعر، گوته ظهور کرد و جدال گوته و هگل شکل گرفت. نگارنده در همین نشریه، بهطور اجمالی در مقالهای با عنوان «هنوز زنده است آنچه رخداده است» توضیح داده است که بر پایهی نقد جدی گوته، نیچه، دیلتای، یاکوب بوکهارت، فاکنر و سمپر در بازل حلقهای را شکل دادند که بهطورجدی به پایهی منطق، اتیک، متاقیزیک و تئولوژی حملات جدی کردند و بیان کردند که منطق، اتیک، متاقیزیک و تئولوژی همه در حال سرکوب زندگی هستند و در این میان نیچه بیان کرد که این کشیشهای مکار یعنی کانت و هگل دوباره در فکر بازسازی اخلاق مسیحی هستند و این اخلاق و این نوع درک از «تئو» با اتکا بر منطق است که سرنوشت این تمدن را به نیهلیسم میکشاند؛ چراکه این تمدن متکی به اخلاقی است که به غریزهها، بدن و تن بیتوجه است و آنرا خوار میشمرد. این روندی بود که نقد نیچه بر آن استوار بود که تمدنی که متکی به تئولوژی، منطق و اخلاق است محکومبه نیهلیسم است، چراکه زندگی را عواطف و احساسها و غرایز که از بیولوژی ما نشأت میگیرد میسازند. حال یوسفعلی میر شکاکِ مسلمان و مؤمن با این پایهی نظری میخواهد سنجهای فراهم کند تا بهنقد و بررسی شاعران معاصر ایران از فروغ فرخزاد، شاملو، اخوان ثالث، رؤیایی، هوشنگ ابتهاج و... بپردازد. از جنبهی اسلوب علمی تا چه اندازه ما میتوانیم مفهومی را که در سنت فکری و تاریخ فرهنگی دیگری که در آموزه و تکوین با تاریخ و فرهنگ ما تمایز دارد، سنجهای برای سنجش فرهنگ و تمدن خود قرار دهیم؟ اینکه تکوین و آموزهی دین اسلام با مسیحیت چقدر متفاوت است، ما را ملزوم میکند که از این کار دوریکنیم؛ چراکه ما را به خطا میاندازد؛ اما اگر بخواهم با ادبیات خود میر شکاک با مسئله برخورد کنیم، آیا این خود نهایت غربزدگی نیست؟ اگر غربزدگی را فرمی از اندیشه بدانیم که تقلیدی است و یک الگو یا کلیشه را برمیدارد و بهجایی که تناسب ندارد وصل میکند و تسری میدهد -که به معنی انفعال است- آیا خود این نوع اندیشه گونهای از انفعال نیست؟ میتوان با دغدغههای میر شکاک همدلی داشت که میگوید «سهم ما از حوالت تاریخ جدید اندك بود و شركت، یا به عبارت دقیقتر گرفتاری ما در آن كوتاه است. ما درست در هنگامی به غرب رو آوردیم كه غرب در حال نفی خود بود.» (ص 119) نفی را میر شکاک چگونه میفهمد؟ آیا منظور نفی هگلی است یا سنجش انتقادی؟ اگر نفی هگلی است که به همراه آن، نفی خود نوعی دیگر از ارتقاء (aufheben) است، یا نه این واسازی (Dekonstruktion) است (کاری که هایدگر کرد). ازاینروست که باید بیشتر مراقب مفهومهایی که به کار میبریم باشیم. اگر با آن دغدغهی میر شکاک که میگوید «سهم ما از حوالت تاریخ جدید اندك بود و شركت، یا به عبارت دقیقتر گرفتاری ما در آن كوتاه است» همدلی داشته باشیم، باید نسبت به نسل خودمان تأملکنیم و با خود برخورد انتقادی داشته باشیم. نسل ما با گرایشهای متفاوت انقلاب کردیم و در خیابانها جنگیدیم؛ همهی ماهایی که آرمانها و آرزوهایمان یک پیکان جوانان نبود و چرخ بختیار نبودیم، کولهباری از عواطف و شور زندگی بودیم و هرکدامان میخواستیم در این جهان و تاریخ آن مشارکت کنیم و در این مشارکت، جهانی مهربان بسازیم، اما خود نتوانستیم باهم مهربان باشیم. مشکل ما این بود و هست که غرب را نمیشناختیم و فکر میکنم هنوز هم نمیشناسیم. اینکه همهچیز آنرا سیاسی میبینیم ناشی از تسلط ایدئولوژی بر زیست جهان ماست، چراکه اگر تمدنی که در اروپا شکل گرفت و ما بسیار غیرِدقیق به آن غرب میگوییم را «تمدنی خاص» بدانیم، نه صرفاً تمدنی سیاسی که میکوشد با نظام تکنیکی خود در هم پیوندی با نظامیگرائی افراطیاش فرمی از تکنولوژی را گسترش دهد که البته متکی به بنیانها فلسفی و متافیزیکی است، آنگاه درمییافتیم که چرا در بطن خود این تمدن، عظیمترین جریانهای انتقادی همچون، نیچه، هایدگر، مکتب فرانکفورت و دهها منتقد جدی پرورشیافته است و آنگاه دیگر از واژهی غرب و شرق که یک واژهی بهشدت ایدئولوژیک است، نام نمیبردی؛ چراکه شرق و غرب ابعادی جغرافیایی دارد. چهبسا آدمی در غرب جغرافیایی واجد خصوصیات شاعرانگی باشد اما آدمی در شرق جغرافیایی هیچگونه بعد شاعرانگی نداشته باشد (این شرق و غرب را شرقشناسان ایجاد کردهاند که اساساً ابعاد سیاسی داشته و دارد). آنگاه با اتکا به همان دغدغههایی که داشتیم به عمق میرفتیم و به پایهها و مبانی آن پرسشهای تمدنی و فرهنگی نظر میکردیم و سپس این ندا را سر میدادیم که «ما نیز مردمی هستیم» که میخواهیم متناسب بافرهنگ و تمدن خود بهگونهای امروزی زندگی کنیم. آنگاه این پرسش برای ما طرح میشد که چگونه میتوانیم از دستگاه مفاهیمی که مدرن نامیده شده است -که ترکیبی از مفاهیم مسیحی، یهودی، یونانی و رومی است و اگر به ریشههای تاریخی آن توجه کنیم درمییابیم که تمدن اسلامی نیز در آن سهیم بوده است- بیرون آییم و نسبت به مسائل و پرسشهای خودمان نه با تقلید بلکه با خلاقیت، مفاهیم ویژهای را برساخت میکردیم و آنگاه به این پرسش میرسیدیم که با چه مشروعیت نظری و علمیای، دین و فرهنگ و تمدن خودمان را با دستگاه نوافلاطونی بازسازی میکنیم و چگونه مهندس مسلمان شکل میگیرد و ترمودینامیک قرآن ترویج میشود و چگونه اقتصاد به زبان ساده و راه انبیا کتاب بالینی ما میشود تا منطق عمل و نظر ما باشد. آیا اکنون نیز چون مد روز است نمیکوشیم با مفاهیم نیچه و هایدگر این کار را بکنیم؟ پس کجاست آن تأمل، آن در خود فرورفتن، آن پند از گذشت روزگار؟ اگر سنجهی میر شکاک را که دفاع از شاعرانگی است بپذیریم آنگاه درخواهیم یافت که تمامی شاعران گذشتهی ما در همین دستگاه نوافلاطونی تفکر و زندگی کردهاند. ازاینروست که آنها در فرم ارائهی شعرهایشان در قالبهای عروضی قصیده، غزل و مثنوی از همان منطق پیروی کردهاند که این البته با روح شاعرانگی فاصله دارد. آنگاه باید روشن میکردیم آیا شاعرانه با عارفانه این همان است؟ اگر من نظریهی شعر میر شکاک را درست فهمیده باشم او شاعرانه را همان عارفانه میداند. پس چه ضرورت دارد از نیچه و هایدگر چیزی را وام بگیریم؟ اگر نقد شعر و نقد تمدن میکنیم -که امری بسیار میمون است- بر روی مفاهیم پایهای خود کمی مکث کنیم، مفاهیمی مثل نیستانگاری، فرد منتشر و دیگر مفاهیم خود را تناورده سازیم و آنها را واجد دامنه و محتوا کنیم. چراکه مفهوم بدون دامنه سر به بیمعنایی میکشد. بههرحال میر شکاک نقد شعر مینویسد. پس خوب است به معیارهای مفهومی آن پایبند باشد. از شعر به اجتماع و ازآنجا به تاریخ و دوباره حمله به سیاست و کار سیاسی، همان اسلوبی است که نسل ما که پر از عواطف بودیم و میخواستیم جهانی را مهربان کنیم اما خود نتوانستیم مهربان باشیم، به کار میبردیم و آن همان ایدئولوژی است که با ذات تفکر و اندیشه مغایرت دارد. اگر تعبیر رضا داوری را بهکارگیرم ما در دامگه ایدئولوژی قرار داریم. شاید پرسش مرکزی ما این باشد «چگونه میتوان از این دامگه عبور کنیم و چگونه از وسوسههای آن رها شویم؟» اما شاید میر شکاک درراه عبور از دامگههای ایدئولوژی است. او در این راه تنها نیست. همهی ما درراه هستیم؛ مایی که میخواستیم جهانی را مهربان کنیم، اما خود نتوانستیم باهم مهربان باشیم.
منتشرشده در: نشریه سوره شماره 80-81 آذر و دي 1393